دیروز هایم را در پستوهای خانه پدر بزرگ گم کرده ام !
و معلم می گفت : برای فردا فعل خواهد می آید...
راستی امروز ، دیروز بود یا فردا؟
آسمان هم بغض کرده بود .
دلم برای صدای هق هق گریه هایش تنگ شده ،
او هم از غرور نمی بارد !
تا زیر آن که راه می روی دردهایت دیده نشود.
اشک حرام است ! فریاد ممنوع!
باید بمانی ، بروی وشاید ، شاید
شاید بخندی !
راه هنوز هم ادامه دارد
شاید آسمان روزی ببارد ...
چشمهایم را که باز می کنم
خورشید دیالوگ امروز را به دستم می دهد
جلو آینه می ایستم...
.
.
.
خورشید که می رود ،
از ستاره ها می پرسم :
آیا فردا نقش خودم را بازی خواهم کرد...؟
روزی که رفتی شب بود...!
آن روزها چقدر نیندیشیدن به تو سخت بود . روی تمام صفحات ذهنم پررنگ نقاشی شده بودی و از تصویرت در همه دقایقم گریزی نبود.
و امروز مرور زمان آن نقاشی را آنقدر کهنه و فرسوده کرده ، که برای بخاطر آوردنت باید زمانی طولانی به آن تصاویر زل بزنم !
باید می دانستی نقاشی ها تا همیشه پر رنگ نمی مانند.
داخل آینه نگاهی می اندازم ، باز هم از همیشه قشنگ تر شده ام !
به خودم لبخند می زنم ،
و آینه به تمسخر لبخندم را پاسخ می دهد...
امروز باز هم برای من زیباتر شده ای ،
برای آینه ...!!
فقط ای کاش مثل مشقهای مدرسه ، که آخر همه جمله ها نقطه می گذاشتیم ، حالا هم برای اتفاقات زندگی جرات گذاشتن آن نقطه را داشتیم ... برای یک انتهای مشخص ...!
نقطه .
سر خط...
دیر وقت است .
مثل همیشه دور و برم پر از کتابهایی است که می پرستمشان.
- شاملو - به کتابش ورقی میزنم - دوباره آیدای شاملو شدم !
نیت می کنم ، خدایا سال 88 چه جور سالی خواهد بود ؟! ، چشمهایم را می بندم و بسم الله می گویم:
- هیچ کجا،هیچ زمان،فریاد زندگی بی جواب نمانده است .
به صداهای دور گوش میدهم ،از دور به صدای من گوش میدهند .
من زنده ام ،
فریاد من بی جواب نیست،قلب خوب تو جواب فریاد من است...
خوشحالم ،جواب خوبی گرفته ام .
این هم از دیوانگیهای من است ،به همه کتابهایم تفال میزنم،حتی آنهایی که شعر نیستند !!!